ســــآیه ی تـــآریکـــی


ساعت 10 شب...
احساس خستگی امانش را بریده...
نمیداند..نمی خواهد بداند...
امشب..فردا شب...یا هر شب دیگر...
چشمانش را میبندد و ارام ارام قدم برمیدارد....
صدای سنگ ریزه ها ارامش میکند..
سکوت بدی است...شاید هم خوب...بازهم نمیداند.....
نور کم سوی تیر چراغ برقی توجهش را جلب میکند...
حتی به اندازه این چراغ روزنه ی امیدی در دل ندارد...
باز هم قدم برمیدارد.......
حسادت به تیر چراغ برق.....
نمیداند مقصدش کحاست..بازهم نمیخواد بداند.....
به دیواری تکیه میدهد..
خیره به اسفالت خیابان....
صدای بال زدن پرنده ای نگاهش را به بالا میکشد..
چیزی نمیبیند....
بازهم صدای بال پرنده...
پردازش سخت است..
پرنده ی دهنش است.....
پر کشید و رفت...
چشمانش را بست..
از خوشی ان روز ها لب خندی محو بر لبانش نقش بست...
پروژکتور ها روشن میشود..
همه جا از روشنی روشن میشود.....
و بازهم...
سایه ای تاریک بر همه ی خیال ها....
کنار میکشد..
قدرت جدال ندارد....
تمامش کن.......

باز هم قدم هایی ارام و اهسته....
به سوی مقصد...
کجا؟
مقصدی نامعلوم ..
جایی که سایه ای نباشد.....
قدم اول..
قدوم دوم..
قدم...
قدم..
نتوانست قدمی بردارد.....
و ثانیه ای بعد...
به مقصد رسید...
جایی دور از سایه ها...
جایی در سایه ی روشنی.....نه در...

و رمز ورود به مقصد...
انا لله و انا الیه راجعون....



به یاد عزیزان به مقصد رسیده ام.




نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: داستانک ، ،
برچسب‌ها:

یک شنبه 5 آبان 1392برچسب:, | 10:18 | پــَــرَنــد |